در جستجوی معنا



7 سالم بود و کلاس دوم. به خاطر ابتکار مامانم که انگار همه مامانهای دهه شصتی اون و بلد بودند با اینکه متولد نیمه دوم سال بودم شناسنامه ام  را 30 شهریور گرفته بودن که زودتر برم مدرسه و در زندگی پیشرفت قابل ملاحظه ای کنم! به هرحال کلاس دوم بودم و 7 ساله دختری که همیشه میز اول می نشست و از همون کلاس اول برچسب باهوش و درسخوان بهش خورده بود. عاشق کتاب بودم و از کتابخانه مدرسه اولین کتاب داستانم و قرض گرفتم مدرسه ما اینطور نبود که قفسه بندی باشه و کتابخانه جای مشخصی باشه یه سری کتاب داستان دست ناظممون بود و یه روز که معلممون خانم رستگار (یادش بخیر نقاشی دیواری میکرد و فقط به ما سرمشق میداد و خودش می رفت دیوارهای مدرسه رو گل و بلبل می کشید) طبق معمول نقاشی میکرد و ما کلاس و به اصطلاح روی سر گذاشته بودیم خانم ناظممون(خانم صادقی) با چندتا کتاب داستان اومد تو کلاس ما اول که کلی دعوامون کرد که بدترین کلاس مدرسه ایم! بعدشم توضیح داد هرکس کتاب داستان میخواد بیاد از من امانت بگیره و چشمهای من برق زد و ستاره ای شد خلاصه همون روز من کتاب احمد و ساعت را به امانت گرفتم وقتی رفتم خونه شروع کردم به خوندنش وه که چه لذتی بردم و واقعا کتاب قشنگی بود داشتم از خوندنش حظ می بردم که برادر کوچکترم(2 سال از من کوچکتره) اومد و میخواست کتاب و بگیره و نگاه کنه و من بهش نمی دادم اونم عصبانی شد و کتاب و از دستم چنگ زد یک ورق از کتابم پاره شد(وااای خانم ناظم یه عالمه راجع امانت داری و اینکه کتاب و کثیف نکنیم گفته بود و حالا کتاب پاره شده بود) گریه ام بند نمیومد جیغ میزدم و گریه میکردم حالا من چطوری کتاب و پس بدهم حتما دعوام میکنن و دیگه به من کتاب نمی دهند. اول مامانم اون صفحه رو چسب زد اما من راضی نشدم و متاسفانه بازهم مامانم یک ابتکار داشت کلا اون صفحه رو از کتاب جدا کرد و گفت ناظمتون که کل کتاب و نمی خونه فوقش ورق میزنه و اصلا متوجه نمیشه که یک صفحه اش نیست. با اینکه ناراحت بودم و راضی نبودم اما چاره ای هم نداشتم فرداش رفتم کتاب و پس دادم و خانم صادقی هم متوجه چیزی نشد. اما عذاب وجدان این کار قلب کوچکم و مچاله کرده بود همیشه به این فکر میکردم که هر کس اون کتاب و بخونه متوجه نمیشه چرا بابای احمد اون و کوه نبرد! چند وقت بعد زنگ تفریح دیدم کتاب احمد و ساعت دست دو تا دانش اموزه و راه میرن و کتاب و میخونند منم پشت سرشون راه افتادم دقیقا به اونجا که پاره شد رسیده بودن دلم می خواست برم جلو و داستان و براشون تعریف کنم بگم احمد ساعت و خراب کرد اما زنگ خورد و رفتم سر کلاس. دیگه از کتابخونه مدرسه کتاب قرض نگرفتم چون که می ترسیدم بازم پاره بشه.

دیشب خاطره اولین کتاب داستان غمی رو خوندم یاد اولین کتاب خودم افتادم شاید برای اولین پست وبلاگم بد نباشه!


7 سالم بود و کلاس دوم. به خاطر ابتکار مامانم که انگار همه مامانهای دهه شصتی اون و بلد بودند با اینکه متولد نیمه دوم سال بودم شناسنامه ام  را 30 شهریور گرفته بودن که زودتر برم مدرسه و در زندگی پیشرفت قابل ملاحظه ای کنم! به هرحال کلاس دوم بودم و 7 ساله دختری که همیشه میز اول می نشست و از همون کلاس اول برچسب باهوش و درسخوان بهش خورده بود. عاشق کتاب بودم و از کتابخانه مدرسه اولین کتاب داستانم و قرض گرفتم مدرسه ما اینطور نبود که قفسه بندی باشه و کتابخانه جای مشخصی باشه یه سری کتاب داستان دست ناظممون بود و یه روز که معلممون خانم رستگار (یادش بخیر نقاشی دیواری میکرد و فقط به ما سرمشق میداد و خودش می رفت دیوارهای مدرسه رو گل و بلبل می کشید) طبق معمول نقاشی میکرد و ما کلاس و به اصطلاح روی سر گذاشته بودیم خانم ناظممون(خانم صادقی) با چندتا کتاب داستان اومد تو کلاس ما اول که کلی دعوامون کرد که بدترین کلاس مدرسه ایم! بعدشم توضیح داد هرکس کتاب داستان میخواد بیاد از من امانت بگیره و چشمهای من برق زد و ستاره ای شد خلاصه همون روز من کتاب احمد و ساعت را به امانت گرفتم وقتی رفتم خونه شروع کردم به خوندنش وه که چه لذتی بردم و واقعا کتاب قشنگی بود داشتم از خوندنش حظ می بردم که برادر کوچکترم(2 سال از من کوچکتره) اومد و میخواست کتاب و بگیره و نگاه کنه و من بهش نمی دادم اونم عصبانی شد و کتاب و از دستم چنگ زد یک ورق از کتابم پاره شد(وااای خانم ناظم یه عالمه راجع امانت داری و اینکه کتاب و کثیف نکنیم گفته بود و حالا کتاب پاره شده بود) گریه ام بند نمیومد جیغ میزدم و گریه میکردم حالا من چطوری کتاب و پس بدهم حتما دعوام میکنن و دیگه به من کتاب نمی دهند. اول مامانم اون صفحه رو چسب زد اما من راضی نشدم و متاسفانه بازهم مامانم یک ابتکار داشت کلا اون صفحه رو از کتاب جدا کرد و گفت ناظمتون که کل کتاب و نمی خونه فوقش ورق میزنه و اصلا متوجه نمیشه که یک صفحه اش نیست. با اینکه ناراحت بودم و راضی نبودم اما چاره ای هم نداشتم فرداش رفتم کتاب و پس دادم و خانم صادقی هم متوجه چیزی نشد. اما عذاب وجدان این کار قلب کوچکم و مچاله کرده بود همیشه به این فکر میکردم که هر کس اون کتاب و بخونه متوجه نمیشه چرا بابای احمد اون و کوه نبرد! چند وقت بعد زنگ تفریح دیدم کتاب احمد و ساعت دست دو تا دانش اموزه و راه میرن و کتاب و میخونند منم پشت سرشون راه افتادم دقیقا به اونجا که پاره شد رسیده بودن دلم می خواست برم جلو و داستان و براشون تعریف کنم بگم احمد ساعت و خراب کرد اما زنگ خورد و رفتم سر کلاس. دیگه از کتابخونه مدرسه کتاب قرض نگرفتم چون که می ترسیدم بازم پاره بشه.

 


نامیرا/صادق کرمیار

این کتابم پارسال خریدم و نیمه تمام مانده بود. شاید به دلیل اینکه اطلاعات مذهبیم تقریبا بالاست و از کودکی کتابهای مربوط به ائمه رو خونده بودم این کتاب برام جذابیت زیادی نداشت امسال تو مصاحبه دردانه یکی از کتابهایی که معرفی کرده بود این کتاب بود بنابراین انگیزه گرفتم کتاب و تموم کنم. تردیداشون برام جالب بود و خوب کتاب غم انگیزی بود دیگه. هزاربارم که حوادث اون سال و بخونم بازم ناراحت میشم و از خودم میپرسم اگه من اون زمان بودم چه میکردم! هر چند که تاریخ تکرارپذیره و هرکس اگر با خودش صادق باشه میفهمه اگر اون زمان بود شاید عملکرد بهتری از الان نداشت. میگم شاید چون از طرفی امیدوارم که وجود خود امام معصوم شاید باعث هدایت میشد.


جنایت و مکافات/داستایفسکی؛ مهری آهی

کتابی که از پارسال دست گرفته بودم بخونم اما پیش نمی رفتم. هم اینکه معمولا وقت آزادم آخر شب بود و خسته بودم و کتابشم نیاز داشت که با دقت خونده بشه و هم اینکه شرایط راسکلینکف ناراحتم میکرد!بالاخره به دلیل قرنطینه وقت آزاد بیشتری پیدا کردم و تونستم تمومش کنم. خوشحالم و از خوندنش لذت بردم.


برای کنکور درس میخوندم؛ می خواستم به هیچ کدوم از تستهای فیزیک جواب ندهم وقتی بهش گفتم گفت فیزیک جدید خیلی راحته حیفه جواب ندی یک تستم تو کنکور اهمییت داره؛ گفتم هیچی نخوندم و الانم دیگه وقت ندارم باید دور کنم و خلاصه هام و بخونم گفت برات یک کتاب میفرستم خلاصه های خودم هم میدهم بخون. شب کتاب و داده بود بابا برام بیاره کتاب و که باز کردم یک فیش کوچک لای کتاب بود و روش با خط خوشش نوشته بود (( عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد  ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است   آن که بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است   نور را در پستوی خانه نهان باید کرد))

 پشت فیش چندتا فرمول فیزیک بود! یعنی برای من نوشته بود؟آره معلومه خیلی دقیق و نکته سنج بود مطمئنادقبل از اینکه کتاب و برام بفرسته حواسش بود لای کتاب چیزی نباشه فرمولها رو هم نوشته واسه رد گم کنی که اگه قبل من یکی کتاب و ورق زد فکر کنه یادداشتی بوده واسه خودش.

دلم گرم شد و چشام برق میزد انرژیم واسه خوندن هزاربرابر شد پس نقشه هام واسه آینده یکطرفه نبوده پس اونم به من فکر می کرده فیزیک جدید و قورت دادم خلاصه هاش و حفظ کردم و مطمئن بودم تو کنکور بعد زیست میرم سراغ فیزیک.

کتاب و که میخواستم پس بدهم فکر کردم چه کنم منم واسش چیزی بنویسم؟!نه با اعتقاداتم و اصول اخلاقی محکمی که مامان تو من نهادینه کرده بود جور در نمیومد که ابراز عشق کنم یا حتی ارتباطی ورای ارتباط درسی باهاش داشته باشم ولی دلم میخواست بفهمه پیامش و گرفتم فقط یک کار کردم یادداشت و نگذاشتم سرجاش. گذاشتم روی قلب خودم و امیدوار بودم که کتاب و که پس گرفت ببینه یادداشتش نیست

دوتایی قبول شدیم موقع انتخاب رشته اصرار داشت شهر دیگه ای انتخاب کنم اما من جراتش و نداشتم خلاف خواسته پدر و مادرم اول شهر خودم و نزنم. پس من شهر خودم موندم و اون رفت . چقدر منتظر تماسش بودم و چقدر سخت گذشت وقتی می دونستم اومده اما حتی یک زنگ نزد به من.

دقیقا یکسال گذشت و دیگه مطمئن شده بودم اون یادداشت برای خودش بوده نه من، شایدم تو دانشگاه از کسی خوشش اومده و من و فراموش کرده.

شبی که میخواستم به خواستگارم جواب بله بدهم یادداشتش و از روی قلبم برداشتم و پاره کردم . 

الان 20 سال از اون زمان میگذره و من تو این 20 سال انگشت شمار دیدمش دیگه باهاش صحبتی نکردم فقط سلام و خوش اومدید و خداحافظ

اما یک سوال همیشه تو ذهنم وول می خوره((اون یادداشت اتفاقی لای کتاب تست فیزیک بود؟))


امروز که از سرکار برمیگشتم مثل روزهای گذشته بیرون حرم چندین نفر سجاده پهن کرده بودن و نشسته بودن روبروی حرم تو همین چندقدم که تا جای ماشین پیاده میرم 3 نفر از من سوال کردن صحن ها هنوز بسته ان؟ و من گفتم آره متاسفانه 

از تو ماشین مغازه ها رو نگاه میکردم یهو یه لباس فروشی دیدم و یادم اومد چند وقته خرید نرفتم و چقدر دلم تنگه که بی دغدغه تو بازار راه برم و خرید کنم.

از پنجره خونه کوه سرسبز و میبینم؛ من عاشق رنگ سبز بهارم یک رنگ سبز نو و تازه و هر روز با خودم میگم خدا کنه زودتر این ویروس تموم شه و بشه دوباره سبزه ها رو لمس کرد.

از 2 اسفند تا الان جز خانواده درجه یک هیچ کدوم از خویشاوندان یا دوستانم و ندیدم و دلم براشون تنگ شده

5 اردیبهشت جزو قشنگترین روزهای زندگی منه و برای اولین بار بدون جشن و مهمونی سپری شد هر چند سعی کردم روز شادی برای خانواده ام باشه اما خوب یه چیزی کم داشت.

یه جا خوندم آدم به همه چی عادت میکنه حتی اگر تو جهنم هم باشه بهش عادت میکنه و. دلم نمی خواد به این شرایط عادت کنیم،به دور بودن به ترسیدن به اضطراب به حفظ فاصله و.

ماه رمضان اومد و من دلم گرمه به دعاهای افطار و سحر و نفس های آدم های روزه دار


امروز گوشیم و که نگاه کردم دیدم دوتا پیام تبریک اومده واسم و بعدش هم بقیه گروه فامیلی تبریک فرستادن. روز روانشناس و بهم تبریک گفته بودن با جملات قشنگ.

یه خنده بزرگ روی لبم نشست و یک حسرت توی دلمچند ساله که خودم و زیاد روانشناس نمیدونم. دقیقا از وقتی کارمند شدم و مجبور به انجام کارهایی که زیاد مرتبط به رشته ام نیست. صبح با خودم فکر کردم رشته ای رو خوندم که عاشقش بودم باعلاقه درس خوندم و همیشه فکر میکردم در آینده یک روانشناس متبحر میشم که میتونم کمک خیلی ها باشم اما الان.

2 ساعت مونده به افطار داشتم بادام خلال میکردم واسه شله زرد که مدیر تماس گرفت و یه پیشنهاد جابجایی بهم داد و قرار شد فکر کنم و جوابش و بدهم.

اضطراب تمام وجودم و گرفت؛ تغییر همیشه سخته و جرات میخواد اتاقم و که 8 سال هر روز و اونجا گذروندم،میز و سیستم و پنجره پشت سرم، گلدون قشنگ روی میز،شمعدونی روی پکیج همشون و دوست دارم؛ با زیروبم کارم آشنام و . حالا محیط جدید و همکاران ناآشنا و از لحاظ اداری هم که پیشرفتی محسوب نمیشه!! قرار بود فردا جواب بدهم اما هنوز افطار نشده با یک پیامک نوشتم که ترجیح میدهم همینجا کارم و ادامه بدهم.

ناراحتم و دلخور! این چه پیشنهادی بود! چرا؟ جوابهایی که به این چرا میدهم ناراحتم میکنه.

جالبیش اینه هر وقت به این فکر میکنم که کاش تو رشته خودم کار میکردم خدا زود یه موقعییت میذاره جلوی پام و میگه انتخاب کن. بهم ثابت میکنه منم که باید بخوام و عمل کنم باید انتخاب کنم و نترسم و.

به خودش توکل میکنم و ازش میخوام بهترین راه و جلوی پام بزاره اما از خودم دلخورم خیلییی

افوض امری الی الله والله بصیر بالعباد

 


تو روانشناسی یک مکانیسم دفاعی داریم به نام جابه جایی و مفهوم کلی اینه که وقتی از کسی یا چیزی ناراحتی و زورت بهش نمیرسه سر کس دیگه که ضعیف تره و یا برات بی خطرتره خالی میکنی:( همیشه با خودم فکر میکردم چقدر گناه داره اون بنده خدای از همه جا بی خبر که مورد حمله این مکانیسم قرار میگیره و فکر میکردم خودم هیچ گاه از این مکانیسم استفاده نمی کنم. البته مکانیسم های دفاعی ناخودآگاه هستند و برای دفاع از فرد در برابر اضطراب فعال میشن.

هفته پیش بود که مدیر زنگ زد و پیشنهادش و مبنی بر انتقال من به قسمت دیگه داد و گفت مختاری در قبول یا رد پیشنهاد!

و من فردای همان روز یعنی چهارشنبه از مکانیسم جابه جایی استفاده کردم و امروز میشه یک هفته که اعصاب خوردیم و سر عزیزی که میدونم تحمل میکنه خالی کردم و همچنان تا امروز ادامه دادم امروز دوباره مدیر تماس گرفت و قرار شد فردا حضوری باهم صحبت کنیم باز استرسم رفت بالا، نماز و که خوندم توکل کردم و آروم تر شدم. بعد به فکر افتادم که این هفته چقدر خانواده ام و اذیت کردم می تونستم بخندم و نخندیدم. میتونستم باهاشون شاد باشم و نبودم فقط و فقط سر این جابه جایی لعنتی. 


روزهای اول اسفند بود که اعلام کردند کرونا تو ایران شیوع پیدا کرده و دقیقا همون هفته من سرما خوردم گلودرد و تب و آبریزش بینی_مطمئن بودم سرماخوردگیه چون دو روز قبلش بیرون شهر بودیم و من لباس مناسب نپوشیده بودم و از سرما دندونام به هم می خورد. ولی خوب از طرفی چند روز قبل از اعلام شیوع، من تقریبا ۱۰۰ نفر آدم و دیده بودم و باهاشون حرف زده بودم‌و با همه شونم دست داده بودم. جالب اینکه دونفرشون اهل شهر قم بودند و یکنفر هم دانشجو بود که ماه قبلش از چین برگشته بود و من دلیل کافی جهت نگران بودن داشتم.

از سرکار که با سردرد و آبریزش بینی اومدم خونه، سریع به خانواده گفتم به من نزدیک نشید شاید کرونا گرفته باشم.  امیررضا  دوید طرفم و دستش و به صورتم کشید و بعد به صورت خودش و گفت اگر تو نباشی من زندگی رو نمیخوام.(فدای پسر احساساتی خودم بشم)

در جوابش گفتم بیخود  بعد با خودم فکر کردم بچه ام باید خیلی قویتر بشه خیلییی


همکارانم من و فمینیست میدونند شاید به این دلیل که تمام تلاشم و میکنم که حقی از خانمی ضایع نشه و یا به این دلیل که چندبار سر این موضوع که خانم ها حق عائلهمندی نمیگیرن یا پست های مدیریتی بهشون داده نمیشه اعتراض کردم و در جواب همکارم گفت که خانم ها در قبال خانواده اشان تعهدی ندارند و حقوقشان برای خودشونه!(آیا واقعا تو این شرایط میشه صرفا انتظار داشت تنها مرد خانواده هزینه ها رو تامین کنه؟ یا اینکه چند درصد خانم های شاغل حقوقشان و تو زندگی شون نمیارن؟) به هرحال خیلی از اطرافیان من و فمینیست میدونند

تو خونه معتقدم وظایف خونه مثل آشپزی و شست و شو و تمیز کاری مختص خانم ها نیست و همه اعضای  خانواده باید همکاری داشته باشند.

حالا فکر میکنید در واقعیت خونه ما چطوره؟ مثل اکثر خانه هایی که دیدم. کارهای خونه با منه باید دائم به فکر نهار و شام‌ و  تمیز کاری خونه باشم، وقتی خیلی خسته میشم مخصوصا الان که هم ماه رمضانه و هم ضدعفونی هم به کارهای دیگه اضافه شده و غر میزنم همسرم میگه شده از ما بخواهی و انجام ندهیم و بلند میشه ظرفها رو میشوره واقعا هم همینه در ۷۰ درصد موارد اگر من خواستم ظرف بشوره یا غذا بپزه اون کار و انجام داده و خوشحال شده که داره به من کمک میکنه اما این من و راضی نمیکنه؟ دوست دارم کار خونه رو وظیفه خودشون بدانند و مشخصا بعضی کارها رو به عهده بگیرند که وقتی کاری می مونه من عذاب وجدان نگیرم که وظایفم و خوب انجام ندادم؟!

نکته اش همینجاست رفتارم با تفکرم در مورد وظایف متفاوته!  فکر میکنم تو فرهنگ  ما همه کار خونه و مدیریت داخل خونه رو مختص زن می دانند بنابراین اگر خونه نامرتب باشه و یا غذا آماده نباشه منم که عذاب وجدان میگیرم نه همسرم. و اگر همسرم کاری تو خونه انجام بده اون و لطف میدونه که به من کرده!انگار فقط خونه منه! 

هیچ وقت دلم نخواسته مرد باشم چون فکر میکنم زن بودن خیلی خوبه و مادر بودن بی نظیره.اما خدایی مسئولیت زیادی به گردن یک زن ایرانیه مخصوصا وقتی شاغلم هست. دلم میخواد پسرم و طبق اعتقادات خودم بزرگ کنم اما حیف که بچه ها بیشتر به رفتار نگاه می کنند تا گفتار.


میگم اسباب بازیهات و جمع کن

میگه نمی خوام.

میگم چرا؟میگه چون دوست ندارم.

میگم تو که پسر خوبی باید بعد بازی اسباب بازیهات و جمع کنی اصلا توجه نمیکنه؟ یک جلد سی دی کارتون باب اسفنجی میاره، میگه اسم اینا چیه(عکس ۲۸ قسمت باب اسفنجی)

میگم اول برو اسباب بازیهات و جمع کن بعد اسم ها رو واست میخونم میگه اول بخون بعد جمع میکنم میگم قول میدی میگه آره.

میگم خوب حالا جمع  کن میخنده و میگه نه!!!

هرکار میکنم در برابرش قاطعیت داشته باشم نمیشه!! از قلدریش خندهام میگیره. از طرفی نگران نحوه تربیتش هستم. خیلی با برادرش متفاوته و قانع کردنش سخته. باید کتابهام و دوره کنم.

الان بعد از این همه اصرار من به جمع کردن اسباببازی هاش اومده میگه اصلا میخوام ظرفها رو بشویم و صندلی و برده جلوی سینک.

 

 


میگه مامان داداش چرا خوابیده؟

میگم آخه روزه است.

میگه منم بزرگ شدم باید روزه بگیرم؟

با ذوق میگم آره عزیزم تو هم بزرگ شدی مثل داداش باید روزه بگیری

میگه نمیخوام روزه بگیرم.

میگم چرا؟

میگه چون اگه روزه بگیرم غذا نمی تونم بخورم.

(حالا خوبه تا خواهش و التماس من نباشه لب به غذا نمیزنه)

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها