امروز گوشیم و که نگاه کردم دیدم دوتا پیام تبریک اومده واسم و بعدش هم بقیه گروه فامیلی تبریک فرستادن. روز روانشناس و بهم تبریک گفته بودن با جملات قشنگ.

یه خنده بزرگ روی لبم نشست و یک حسرت توی دلمچند ساله که خودم و زیاد روانشناس نمیدونم. دقیقا از وقتی کارمند شدم و مجبور به انجام کارهایی که زیاد مرتبط به رشته ام نیست. صبح با خودم فکر کردم رشته ای رو خوندم که عاشقش بودم باعلاقه درس خوندم و همیشه فکر میکردم در آینده یک روانشناس متبحر میشم که میتونم کمک خیلی ها باشم اما الان.

2 ساعت مونده به افطار داشتم بادام خلال میکردم واسه شله زرد که مدیر تماس گرفت و یه پیشنهاد جابجایی بهم داد و قرار شد فکر کنم و جوابش و بدهم.

اضطراب تمام وجودم و گرفت؛ تغییر همیشه سخته و جرات میخواد اتاقم و که 8 سال هر روز و اونجا گذروندم،میز و سیستم و پنجره پشت سرم، گلدون قشنگ روی میز،شمعدونی روی پکیج همشون و دوست دارم؛ با زیروبم کارم آشنام و . حالا محیط جدید و همکاران ناآشنا و از لحاظ اداری هم که پیشرفتی محسوب نمیشه!! قرار بود فردا جواب بدهم اما هنوز افطار نشده با یک پیامک نوشتم که ترجیح میدهم همینجا کارم و ادامه بدهم.

ناراحتم و دلخور! این چه پیشنهادی بود! چرا؟ جوابهایی که به این چرا میدهم ناراحتم میکنه.

جالبیش اینه هر وقت به این فکر میکنم که کاش تو رشته خودم کار میکردم خدا زود یه موقعییت میذاره جلوی پام و میگه انتخاب کن. بهم ثابت میکنه منم که باید بخوام و عمل کنم باید انتخاب کنم و نترسم و.

به خودش توکل میکنم و ازش میخوام بهترین راه و جلوی پام بزاره اما از خودم دلخورم خیلییی

افوض امری الی الله والله بصیر بالعباد

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها